نویسنده: محمدتقی مصباح




 

یکی از مکتبهای اخلاقی متافیزیک، مکتبی است که ملاک خیر اخلاق را «سعادت و کمال» می‌داند. کسانی که این اصل را پذیرفته‌اند به صورتهای مختلفی، مبانی اخلاقی خود را تبیین کرده‌اند که بین نظریات منسوب به این مکتب، اختلافات زیادی هم وجود دارد. جهت مشترکشان تقریباً همین است که به کمال و سعادت به عنوان ریشه همه اخلاق فاضله تکیه کرده‌اند. بعضی، بیشتر روی کمال تکیه کرده‌اند و سعادت را لازمه کمال دانسته‌اند. بعضی، تکیه روی سعادت کرده‌اند و ضمناً اثبات کرده‌اند که سعادت انسان ملازم با کمالش هست، بعضی بیشتر به جنبه‌های معنوی اهمیت داده‌اند، بعضی، بیشتر به جهات مادی. بعضی، روی حیات اخروی هم تکیه کرده‌اند و یا اصل را حیات اخروی قرار داده‌اند، بعضی، چندان توجهی به حیات اخروی نکرده‌اند و اختلافات دیگری هم بین صاحبنظران این مکتب وجود دارد.
معروفترین کسانی که به این مکتب منسوب هستند همان فلاسفه معروف قدیم یونان هستند که افکارشان هم در فلاسفه بعدی اروپا آثار زیادی داشته و هم در فلاسفه اسلامی.
می‌دانید که «سقراط» یک فیلسوف اخلاقی بود و بیش از آنکه به مسائل نظری اهمیت بدهد به مسائل عملی و اخلاقی اهتمام داشت و در گفتگوهایی که از وی نقل شده بحث درباره مسائل اخلاقی فراوان است، ولی چون خود او کتابی تألیف نکرده بود، (تا آنجا که ما خبر داریم) نظریه‌ای اخلاقی که تبیین فلسفی روشنی داشته باشد و روشن باشد که از کجا شروع می‌کند و به کجا منتهی می‌شود و چگونه مباحث را تبیین می‌کند؟ به دست ما نرسیده است. اطلاعاتی که غالباً از افکار سقراط هست یا از نقلیات افلاطون هست که در رساله‌های مباحثات سقراط نقل کرده و یا در کتابهای ارسطو کم و بیش منعکس شده. به هر حال آنچه از سقراط نقل کرده‌اند (که این نقل هم برای ما صددرصد اطمینان بخش نیست) این است که سقراط به خصوص روی حیات ابدی تکیه داشته و می‌گفته که فضیلت چیزی است که ما را در زندگی ابدی و اخروی سعادتمند کند. و این تأکیدی که از سقراط روی حیات اخروی نقل شده در کلمات دیگران به خصوص در کلمات ارسطو دیده نمی‌شود.
افلاطون چون صاحب نظریات فلسفی روشنی است که هم خودش نوشته و هم دیگران از او نقل کرده‌اند نظریه‌اش بهتر قابل تبیین است، می‌دانیم که یکی از ارکان فلسفه افلاطون اعتقاد به «مُثُل» است یعنی اعتقاد به اینکه هر نوعی از موجودات، یک مثال مجرد دارد که در عالم مجردات ازلاً و ابداً موجود است و افراد مادی آن نوع کمالاتی که دارند اظلالی است از آن موجود مجرد و مثال عقلانی. حکم سایه آن را دارند و همینطور معتقد بود که روح انسانی قبل از اینکه تعلق به بدن بگیرد. با عالم مجردات و مثل ارتباط داشته و آنها را می‌شناخته و به تعبیر ما نسبت به آنها، علم حضوری داشته و بعد که در این عالم، نزول کرده و تعلق به ابدان گرفته، آن علوم خودش را فراموش کرده، در این عالم در اثر ارتباط که با اظلال آن مثل پیدا می‌کند آن علوم فراموش شده دوباره به خاطرش می‌آید و در سایه استدلال و برهان می‌تواند باز آن علوم فراموش شده را دوباره به خاطر آورد و واجد شود. در صورتی که انسان این تلاش را انجام دهد و فلسفه و حکمت را کامل کند و تعلقات به امور مادی و ناپایدار را کم کند، به کمالی می‌رسد که وقتی از بدن جدا می‌شود مجدداً ملحق به همان عالم «مُثُل» می‌شود و به آن مشاهداتی که داشته نائل می‌شود و از کمالاتی که کسب کرده لذت می‌برد. پس سعادت حقیقی انسان در این است که کاری کند که به آن مثالهای عُلیا دوباره برگردد و بتواند به آنها ملحق شود. اما مثال «حق» مناسبت دارد با شناختن واقعیات. حقائق را از اباطیل و اوهام تشخیص بدهد. تلاشی که در راه تکمیل قوه عقلانی انجام می‌دهیم ما را مستعد می‌کند که با مثال حق، آشنا شویم و همینطور توجه به زیبائیها باعث این می‌شود که انسان، با مثال «جمال» آشنا باشد، هنرهائی که در اثر توجه به زیبائیها پدید می‌آید، اینها کمالات نفسانی برای انسان ایجاد می‌کند. و بالاتر از همه مثال «خیر» است. مثال خیر در سایه اعمال صالحه حاصل می‌شود. البته انجام اعمال صالحه از راه شناختن حقائق میسر و تضمین خواهد شد، ولی انجام دادن این اعمال نفس را مستعد می‌کند که با مثال خیر که عالی‌ترین مثالهاست مسانخت پیدا کند و بعد از جدا شدن از بدن به آن مثال خیر، ملحق شود که دارای شرافت و کمال و عظمت بیشتری است. پس اخلاق در واقع مربوط می‌شود به اعمال انسان که انسان را با مثال خیر که علی المُثُل است آشنا می‌کند.
هم افلاطون و هم سقراط روی این مسأله تکیه داشتند که اگر انسان بخواهد به مثال خیر نائل شود بایست حقائق را بشناسد. در واقع برای رسیدن به مثال خیر هردو پیشنهاد می‌کردند که انسان باید حقائق را در اینجا خوب بشناسد و چون مجموع حقائق را فلسفه می‌نامیدند (یا حکمت) می‌گفتند برای اینکه ما ضمانتی داشته باشیم که بتوانیم اعمال درستی انجام دهیم و به مثال خیر برسیم بایستی «حکمت» را بیاموزیم و در این مسأله بیش از حد مبالغه می‌کردند و می‌گفتند اگر انسان چیزی را بداند که خوب است حتما انجام خواهد داد. و کسانی که مرتکب خطاهائی می‌شوند. اینها معلول جهلشان است. این است که می‌گفتند ام‌الفضائل «حکمت» است. پس انسانی که می‌خواهد به کمال و سعادت برسد در مرحله‌ی اول باید سعی کند حقائق را خوب بشناسد. همه علومی که اجزای حکمت و فلسفه را تشکیل می‌دهند در این راه مؤثرند. حتی ریاضیات و سایر علومی که مجموعاً به نام فلسفه نامیده می‌شدند. البته از افلاطون نقل کرده‌اند این راهم که او می‌گفت من نمی‌گویم محال است کسی بدون آموختن فلسفه دارای فضیلت اخلاقی شود، ولی این یک امر اتفاقی است. مثل اینکه کسی می‌خواهد به مقصدی برسد و راه را بلد نیست و راهی را همینطوری بگیرد و برود و اتفاقاً هم به مقصد برسد، ولی این کار عاقلانه‌ای نیست. کسی که مقصدی دارد و می‌خواهد به آن نائل شود حتماً باید آن مقصد را بشناسد و راه آن را هم دقیقاً بشناسد وگرنه احتمال انحراف زیاد است. محال نیست ولی راه عقلائی نیست. بنابراین، راه عقلائی برای رسیدن به فضیلت اخلاقی، آموختن حکمت است که در سایه‌ی آن ما حقائق را می‌شناسیم و مصالح و مفاسد را درک می‌کنیم آن وقت می‌فهمیم که چه کار باید کرد و وقتی دانستیم چه کار باید کرد حتماً انجام خواهیم داد.
این مطلبی که از افلاطون و سقراط نقل شده راجع به تأثیر علم در عمل، غالباً مورد مناقشه قرار گرفته و حتی ارسطو که شاگرد افلاطون است بحث مفصلی در این زمینه دارد و انتقاد می‌کند که ما نمی‌توانیم بپذیریم که علم، علت عمل است و شاید کمتر فیلسوف اخلاقی باشد که بعد از سقراط و افلاطون درباره مبانی فلسفه اخلاق بحث کرده باشد و این اشکال را به سقراط و افلاطون نکرده باشد.
به هر حال، این یکی از مشخصات نظریه اخلاقی ایشان است که به مسأله آموختن حکمت اهتمام فراوان داشتند و اینرا اصل و ام‌الفضائل معرفی می‌کردند.
از همه‌ی پیروان این مکتب ارسطو دارای افکار منسجم‌تر و مبین‌تری است. دو کتاب بخصوص درباره‌ی اخلاق نوشته که کتاب کبیرش را به نام «نیکوماخوس» تألیف کرده به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده. الآن هم در دسترس هست و متن یونانی آن هم هست.
نظریات اخلاقی افلاطون تقریباً از کتابهای دیگرش به دست می‌آید، مثل کتاب «جمهوریت» که اساساً درباره‌ی سیاست نوشته، ولی نظریات اخلاقیش در آنجا هم مندرج است. ولی ارسطو مستقلاً در باره اخلاق کتاب بزرگی نوشته و دقیقاً این مباحث را مورد نقادی صریح قرار داده.
ارسطو ملاک خیر را سعادت می‌داند. با توضیح مختصری به زبان خودمان می‌توانیم نظریه ارسطو را این چنین تبیین کنیم. سعادت، خواست فطری همه انسانهاست. هیچ انسانی نیست که از سعادتمندی گریزان باشد و یا حتی بتواند این خواست خودش را با خواست دیگری تبدیل کند یعنی کاری کند که دیگر خواستار سعادت نباشد. کار اخلاقی، فضیلت اخلاقی چیزی است که به این هدف فطری انسان کمک کند. ارسطو درصدد برمی‌آید که سعادت را تعریف کند و مقومات سعادت را معرفی کند در این راه به تحلیل مفهوم سعادت و برداشتی که همه‌ی مردم از این کلمه دارند می‌پردازد. این کارش شبیه کارهائی است که در عصر اخیر در بین بسیاری از فلاسفه اروپا مرسوم شده که برای تبیین مسائل فلسفی به معانی الفاظ و تحلیل زبان می‌پردازند و از این جهت خیلی‌ها فکر کرده‌اند که کار ارسطو درباره تحلیل مفهوم سعادت، مبداء فلسفه‌ای است که امروزه در بسیاری از محافل فلسفی رواج پیدا کرده، فلسفه لین گوئیستیک، ولی حقیقت امر غیر از این است. ارسطو نمی‌خواهد مفهوم سعادت را از عرف مردم بگیرد. بلکه می‌خواهد آنچه خواسته فطری همه انسانهاست و با این لفظ از آن حکایت می‌کنند آن خواسته‌ی فطری را می‌خواهد معرفی کند، یعنی صرفاً یک تحلیل زبانی و لغت نیست بلکه از این راه می‌خواهد آن حقیقتی که این لفظ از آن حکایت می‌کند آن را بشناساند و دقیقاً معرفی کند.
از خصوصیات نظریه ارسطو این است که می‌گوید «سعادت، چیزی نیست که بعد از گذراندن دوران عمر انسان باید به آن نائل شود، بلکه چیزی است که در رفتار انسان و فعالیت زندگیش پدید می‌آید و توأم با زندگی است». در اینجا گویا نظر دارد به حرف سقراط که می‌گوید باید توجه ما به زندگی ابدی باشد و آنچنان رفتار کنیم که در زندگی جاودانی سعادتمند باشیم. ارسطو می‌خواهد سعادت را توسعه بدهد و یا اصالت را برای زندگی دنیا در نظر می‌گیرد. البته باز این چیزهائی که عرض می‌کنم کم و بیش از تفسیرهائی که اروپائیان برای کلام ارسطو کرده‌اند اخذ شده و بطور جزم من به ارسطو نسبت نمی‌دهم. ولی آنطور که نقل کرده‌اند حاصلش تقریباً همین است. که سعادتی که ارسطو می‌جوید و آن را ملاک خیر اخلاقی قرار می‌دهد چیزی است که در خلال زندگی انسان از راه اعمال و رفتار و افکار برای انسان پدید می‌آید و ما باید رفتارمان را طوری تنظیم کنیم که توأم با سعادت باشد. نه اینکه منتظر باشیم که دورانی فعالیت کنیم بعد سعادت برای ما پیدا شود.

بعد در مقام این بر می‌آید که ما چگونه و براساس چه ضوابطی باید رفتار کنیم که به سعادت برسیم و زندگی ما زندگی سعادتمندانه باشد نه زندگی که مقدمه تحصیل سعادت دیگری است. به عبارت دیگر، هدف اخلاق را در همین عالم جستجو می‌کند نه اینکه همه این عالم را به چشم مقدمه نگاه می‌کند و دنبال یک هدفی وراء این عالم می‌گردد. برای اینکه ضوابطی در این باره به دست آید ارسطو می‌گوید یک ضابطه کلی وجود دارد که ما می‌توانیم درباره تمام افعال و رفتارمان این ضابطه را در نظر بگیریم و معیاری برای شناختن خیر و شر اخلاقی یا فضیلت و رذیلت قرار دهیم. و آن معیار، معیار اعتدال است. البته افلاطون هم روی این معیار تکیه کرده و به مسأله عدالت بسیار اهمیت داده ولی شاید ارسطو بوده که این را بعنوان یک معیار کلی در اخلاق به خصوصی مطرح کرده. و مسلماً به آن وسعتی که این مطلب در کلمات ارسطو آمده در کلمات افلاطون نیست. در همان کتاب «الاخلاق الی تیقوماخوس» ارسطو بحث مفصلی دارد در اینکه اثبات کند که اعتدال و حد وسط، معیاری است برای خیر و فضیلت. معروف است که ایشان می‌گوید هر قوه‌ای که ما داریم سه مرحله می‌تواند داشته باشد یک مرحله تفریط و یک مرحله افراط و یک حد اعتدال، افراط در ارضاء یک قوه و یا عمل یک قوه مذموم است و رذیلت است. تفریط در آن هم رذیلت دیگری. حدوسط بین افراط و تفریط، فضیلت است و خیر اخلاقی، مثالهای معروفی هم هست مثلاً شجاعت. اگر انسان در قوه غضبیه‌اش تفریط کند و این را بکار نگیرد، هر وقت با هر مشکلی مواجه شد فرار کند و سعی کند که با مشکلات روبرو نشود، این می‌شود انسانی «جبان و ترسو» جبن حالتی است که انسان حاضر نمی‌شود با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کند. یعنی قوه غضبیه‌اش را که به درد این فعالیت می‌خورد به کار نمی‌گیرد کم کم این قوه در انسان ضعیف می‌شود و از نتایجی که باید عائد انسان شود محروم می‌شود. این تفریط در قوه غضبیه است و این رذیلت است. از آن طرف ممکن است انسانی باشد خیلی ماجراجو، همیشه دنبال شر می‌گردد، به ادنی چیزی به نبرد و مبارزه و دعوا می‌پردازد. با هر مشکلی مواجه می‌شود می‌خواهد با قوه قهریه با آن روبرو شود و حل کند. خطراتی که برایش پیش می‌آید بدون اینکه حساب کند که آیا می‌تواند براین خطرها فائق شود یا نه، لنگ نبسته وارد آب می‌شود. این می‌شود آدم متهور این هم رذیلت است و افراط در اعمال قوه غضبیه. حد وسطش شجاعت است. نه سستی و بیحالی و جبن، و نه ماجراجوئی و تهور. حد وسط، شجاعت، فضیلت است. همینطور در قوه شهویه. ممکن است امیال و شهوات طبیعی‌اش را بکلی ترک کند مثل آنها که بریاضت می‌پردازند و مثل کلبیون که مبنای اخلاقیشان مبارزه با خواستهای نفسانی بود. در نتیجه از آثاری که انسان باید از این راه عائدش شود محروم می‌شود، بدنش مریض و لاغر می‌شود. سلامتیش به خطر می‌افتد و... و بالاخره با ترک اِعمال غریزه جنسی، اجتماع انسان تهدید به خطر می‌شود. ممکن است نسل انسان منقرض شود. پس تفریط در این قوه رذیلت است. از آنطرف افراط در آنهم رذیلت دیگری است، پرخوری، شهوترانی انسان را از انسانیت ساقط می‌کند. پس حدوسط را باید انتخاب کرد که آن فضیلت است که عبارت از عفت است. پس ملاک فضیلت اعتدال و حد وسط بودن است. و دوطرفش رذیلت است.

خود ارسطو توجه به این داشته که این حدوسط همیشه کارساز نیست، یعنی دقیقاً مشخص نمی‌شود و ممکن است از آن، برداشتهای نادرستی هم بشود. می‌گوید من نمی‌گویم همیشه، همه جا، حدوسط ریاضی ملاک است. مثلاً بگوئیم انسانهائی هستند که روزی یک دانه مغز بادام می‌خورند، انسانهائی هم هستند که روزی یک بره بریان شده می‌خورند خوب بین این دو حد وسط این است که نصف بره بخورد این که ملاک نیست، من اینرا نمی‌گویم. ارسطو می‌گوید منظور این نیست و مثال می‌زند که مثلاً در خوراک، هر انسانی حدوسطی برای خودش دارد، این شخص بحسب استعدادی که دارد و سنش و شرائط زندگیش اگر مقداری کم غذا بخورد در این شرائط برای این فرد مفید نیست، مبتلا به ضعف می‌شود و... اگر زیاد هم بخورد باز مریض می‌شود و... پس باید آزمایش کند که چه مقدار غذا که می‌خورد هم نیروی بدنیش تأمین می‌شود و هم مضر نیست، حدوسط او بحسب حال خودش می‌باشد. اشکالاتی دیگر هم بر این بیان وارد بوده که خودش در مقام جواب برآمده.
ولی باز با همه این حرفها اشکالاتی باقی مانده که بعضی از نقادان درباره آنها بحث کرده‌اند و از نقاط ضعف نظریه او شمرده‌اند، مثلاً می‌گویند علم حدوسط ندارد. یک طرفش جهل محض است و یک طرفش علم نامتناهی. حال بگوئیم چه اندازه انسان عالم باشد فضیلت است؟ علم هر چه بیشتر باشد بهتر است. علم، چیزی نیست که یک مقدارش مطلوب باشد و بیشترش نامطلوب. هر انسانی فرض کنید و مقداری علم برای او فرض کنید اگر بیشتر هم شود باز مطلوب است. یا بحسب مبانی دینی و عرفانی تقرب به خدا، حدی ندارد معرفت خدا محبت خدا و... حدی ندارد که از آن مرز به بعد مذموم باشد.
ولی ظاهراً از این اشکال هم می‌شود به نفع ارسطو دفاع کرد و شاید از کلماتش هم به دست بیاید. ارسطو نمی‌خواهد بگوید علم، یک حدوسطی دارد که بیش از آن خوب نیست، بلکه می‌خواهد بگوید هر انسانی در زندگی یک مقدار می‌تواند دنبال علم برود که اگر از آن حد تجاوز کند به ضررش تمام می‌شود. هرکسی بحسب وضع زندگی خودش، شرائط بدنی، روحی گاهی در تحصیل علم تنبلی می‌کند این مذموم است. گاهی آنقدر افراط می‌کند که به سایر جهات زندگیش نمی‌رسد مسائل خانوادگی - اجتماعی - بهداشت و... را فراموش می‌کند. یک چنین حدی مذموم است. نه اینکه علم بد است بلکه تعلم در مورد هر شخصی فرق دارد و حدی دارد. مسأله اعتدال به عنوان معیاری برای عمل اخلاقی معرفی می‌شود نه اینکه خود آن نتیجه، نصف آن مطلوب و نصف دیگر نامطلوب است. اما مسأله تقرب به خدا و دیگر مسائل، آن همانست که در نتیجه رفتار اخلاقی حاصل می‌شود. هرقدر ما معتدل‌تر باشیم در جمیع قوا، می‌توانیم بیشتر تقرب به خدا پیدا کنیم.
بهترین توجیهی که می‌شود برای نظریه اعتدال ارسطو کرد این است که این نظریه، مبنی است بر تزاحم قوای انسانی، انسان موجودی است مرکب از قوای مختلف که همه اینها در سعادت و کمال او مؤثرند. انسان با اراده و اختیار خودش می‌تواند یکی از این قوا را بر سایر قوا غالب کند و توجهش را بیشتر به آن معطوف کند، اینجاست که مسأله فضیلت و رذیلت مطرح می‌شود که در مقام انتخاب و مقدم داشتن خواسته‌ی یک قوه بر قوه دیگری چه اندازه باید ترجیح داد و به آن اهتمام ورزید. ملاکش این است که «تا آنجا که به سایر قوا ضربه نزند.» حدوسط بهره وری از هر قوه‌ای اینست که مزاحم با قوای دیگر نشود. قواى شهواتی تا آنجا باید به آنها اهمیت داد که مزاحم قوای عقلانی نشود. مانع نشود از اینکه کمالی که در سایه عقل حاصل می‌شود بدست بیاید. پس مبنای این مسأله اعتدال براساس مسأله تزاحم قواست.
به هر حال، همانطور که اشاره‌ای کردم و نمونه هائی از اختلاف نظریات این سه نماینده این مکتب را عرض کردم جهات اختلاف در نظریات اخلاقی ایشان کم نیست، ولی می‌شود گفت که همه اینها در این جهت باهم شریکند که می‌خواهند اخلاق را به وسیله سعادت و کمال تبیین کنند. حالا کدامشان در این راه، بیشتر موفق شده‌اند مسأله دیگری است. اما اینکه کدام بیشتر به کمال اهمیت داده‌اند و کدام بیشتر به سعادت، تا حدی روشن شد که ارسطو معیار را سعادت می‌داند.
اگر بخواهیم دقیقاً مبانی هرکدام را بیان و نقادی کنیم، کار ما به درازا می‌کشد، مخصوصاً که اگر بخواهیم راجع به شخصی صحبت کنیم می‌بایست دقیقاً نظریه‌ی او را بدانیم و متأسفانه امکانات ما تا حدی نیست که بتوانیم دقیقاً آراء اینها را مشخص کنیم. پس تا همین حد که دسترسی داریم و دیگران نقل کرده‌اند و البته تلاش کرده‌ایم که نقلهای معتبرتری را انتخاب کنیم می‌توانیم درباره اینها قضاوت کنیم.
نقطه مثبتی که در نظریه سقراط وجود دارد و از دیدگاه ما حائز اهمیت است، تکیه‌ای است که روی حیات ابدی کرده، و متقابلاً نقطه ضعفی که در نظریه ارسطو وجود دارد. همین است که مسأله حیات ابدی را چندان تکیه نکرده و یا آنطور که نقل می‌کنند هیچ به آن نپرداخته است. خوب جای سئوال هست که اگر ما فطرتاً طالب سعادتیم چرا راجع به سعادت ابدی نمی‌اندیشیم؟ این نقطه ضعفی است در نظریه ارسطو.
اما نظریه افلاطون که مبتنی بر «مُثُل» است این بحث را اول باید در فلسفه، حل کنیم که آیا واقعاً مثالهائی که افلاطون معتقد است واقعیت دارد و از نظر عقل می‌شود اثبات کرد و می‌شود از نظر اسلامی پذیرفت یا نه؟ آن قسمت از حرفهای افلاطون که مبتنی بر این نظریه است (که شاید بشود گفت تقریباً همه‌اش مبتنی است) برای ما فعلاً به صورت یک سئوال مطرح است تا مسأله فلسفی و متافیزیکی آن را حل نکنیم نسبت به آن نمی‌توانیم رأی قاطعی بدهیم. همین اندازه می‌توانیم بگوئیم ما اعتمادی به این نظریه نمی‌توانیم داشته باشیم و فعلاً به عنوان یک اصل مسلم نمی‌توانیم بپذیریم این است که زیاد روی حرفهای افلاطون هم (با توجه به این مبنای متافیزیکی آن) نمی‌توانیم تکیه کنیم.
اما نقطه‌ی مثبتی که در نظریات ارسطو وجود دارد و تقریباً می‌توانیم بگوئیم عموم فلاسفه اسلامی هم به آن اهمیت داده‌اند و مورد توجه قرار داده‌اند مسأله اعتدال است. اگر اعتدال را به همین صورتی که عرض کردیم تفسیر کنیم به عنوان یک اصل کلی قابل قبول است، ولی کلام در این است که تا چه حد این نظریه با این تفسیری که ما کردیم کارسازی دارد یعنی در مقام شناخت اینکه هر کاری را به چه صورتی باید انجام داد و تا چه اندازه این معیار کارسازی دارد؟ ما می‌بایست همه قوای انسانی را بشناسیم آن هدف نهائی را هم که ممکن است انسان به آن برسد و برای آن آفریده شده است را هم دقیقاً بشناسیم و رابطه این قوا را با آن هدف در نظر بگیریم آن وقت ببینیم که کجاها هست که اینها باهم متزاحم می‌شوند و به چه صورت باید رفع تزاحم کرد و اعتدال را رعایت نمود. مخصوصاً که اشخاص هم مختلفند همچنانکه خود ارسطو به این مطلب توجه داشته است.
آنچه باز می‌بایست در اطراف آن بیاندیشیم اهتمامی است که همه این فلاسفه به مسائل عقلی و فلسفی داشته‌اند. افلاطون و سقراط، خیلی بیشتر و ارسطو از جهتی کمتر به این مسأله اهمیت داده‌اند، ولی به هرحال دانستن علوم و آموختن حکمت و فلسفه را بسیار لازم می‌شمردند. اما اینکه ما اصل فضائل را «علم» بدانیم ظاهراً آنطور که از افلاطون و سقراط نقل شده نمی‌توانیم بپذیریم، و اینکه هرکس هرچه را می‌داند حتماً عمل خواهد کرد، بطور کلی قابل قبول نیست. گو اینکه بعضی از بزرگان خواسته‌اند برای این مطلب، توجیهی بتراشند و مفهوم علم را گسترده‌تر کنند ولی به هر حال خالی از تکلف نیست. همانطور که عرض کردم تقریباً همه کسانی که در مقام نقادی نظریات فلاسفه اخلاق برآمده‌اند این اشکال را به سقراط و افلاطون کرده‌اند. ما هم آنطور که از آیات و اخبار بدست می‌آوریم و حتی تجربه‌ی شخصی ما هم گواهی می‌دهد نمی‌توانیم بپذیریم که علم، علت تامه‌ی عمل است. «واتل علیهم نباء الذى آتیناه آیاتنا فانسلخ منها»(1) خدا به بلعم علم داد اما عمل نکرد. موارد زیادی را قرآن می‌فرماید که کسانی با اینکه علم داشتند در عین حال عناد ورزیدند. درباره علماء اهل کتاب می‌فرماید. پیامبر اکرم را می‌شناختند همانطوری که فرزندانشان را می‌شناختند «یعرفونه کما یعرفون ابناءهم (2)» تا این حد می‌دانستند، و در عین حال برای حفظ مقام و منافع دنیویشان زیر بار حق نرفتند. فرعون و فرعونیان بطور کلی فهمیدند که حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام پیامبر خداست و معجزاتش آیات الهی است ولی زیر بار نرفتند «وجحد وابها واستیقنتها انفسهم ظلما وعلوا (3)» پس این مبنا را که علم علت تامه عمل است و اگر علم آموختیم حتماً اخلاقمان خوب خواهد شد نمی‌توانیم بپذیریم.
ولی درباره همه اینها یک اشکال اساسی‌تری داریم. این اشکال کم و بیش بر بعضی از فلاسفه اسلامی هم که تبعیت از نظر یونانیان کرده‌اند وارد است، مثل ابن سینا. و آن این است که.
کمال حقیقی انسان تنها در سایه علوم حصولی نیست. آنچه آموختنی است، علوم حصولی است و علوم حصولی درست است که قوه عاقله را تقویت می‌کند و استعداداتش را به فعلیت می‌رساند، ولی این تمام مقام انسانیت نیست. با وجود اینکه کسانی علوم فراوانی داشته‌اند از نظر اخلاقی و ارزش معنوی بسیار پائین و نازل بوده‌اند و حتی ممکن است کسانی، علوم بیشتری داشته باشند و از نظر مرتبه معنوی از جهال هم پست‌تر باشند. نمونه بارزش جناب ابلیس! است که دارای علوم بسیار فراوانی بود و بعدهم در طول عمر انسانها که خدا به او مهلت داده همینطور بر تجارب و علومش افزوده شده و در عین حال فردی است مطرود و ملعون و هیچ دارای ارزش اخلاقی و معنوی نیست. در بین انسانها هم کسانی هستند که علومی کسب کردند ولی از اینها سوء استفاده کردند. اینها ای کاش جاهل مانده بودند و این همه گناه برای خودشان نمی‌خریدند. پس علم، کارساز نیست مخصوصاً علوم حصولی. اینکه فلاسفه یونان به خصوص ارسطو درباره اینکه کمال انسانی به علت عقلی حاصل می‌شود و با استدلال و برهان می‌بایست نفس را به کمال رساند این صددرصد مورد قبول نیست.
قوای عقلی هم ابزاری است در دست انسان برای رسیدن به کمال بالاتری که آن علوم حضوری است و در سایه ارتباط با خدا حاصل می‌شود. بنابراین، این نقطه ضعف بر کل این مکتب و پیروانش وارد است که حقیقت آن کمال انسانی که در سایه عبادت خدا و علم حضوری حاصل می‌شود نشناخته‌اند و به آن توجه نکرده‌اند.

پی‌نوشت‌:

1. اعراف / 175.
2. بقره/ 164.
3. نمل / 14.

منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه‌ اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم